جمعه ها دلگیر
جمعه ها دلگیر
جمعه ها دلگیر است،
چون از شنبه انتظارش را می کشی،
مثل رسیدن به معشوق،
فقط مسیر رسیدن و خیالبافی اش قشنگ است
وقتی که دست در دستان یار گذاشتی متوجه میشوی وصال آنچنان هم آش دهن سوزی نیست.
جمعه ها دلگیر است،
چون از شنبه انتظارش را می کشی،
مثل رسیدن به معشوق،
فقط مسیر رسیدن و خیالبافی اش قشنگ است
وقتی که دست در دستان یار گذاشتی متوجه میشوی وصال آنچنان هم آش دهن سوزی نیست.
خیانت در دنیای من اینگونه تعریف می شود: خیانت در یک تعریف هرگونه رابطهای خارج از حیطه اخلاق خانواده(زناشویی)و رابطه متناسب با فرهنگ است، بدون شک خیانت ،مبتنی بر فرهنگ همان جامعه است ، هر گونه رفتار و ناهنجاری منجر به خیانت را نمیتوان با فرهنگهای دیگر مقایسه کرد، پس هربار تکرار نکنید در فلان کشور مردم اینطوری رفتار می کنند.
هر رابطهی صمیمانه یک ذره نزدیک به هر شکلی از جمله، کلامی، چشمی، بدنی، خیانت محسوب می شود.
پس صرفا خیانت جنسی نیست تیپیکال های احمقانه در آن جایی ندارد،
متاسفانه در جامعه عقب مانده، کوچه علی چپ تبدیل به بزرگراه علی چپ شده، دیوار حاشا دارد به آسمان می رسد، تا انتهای هر لجنی فرو می رویم آخر سر هم با زبان درازی می گوییم«مگه من چیکار کردم».
توضیح غیر ضروری اینکه : در ارتباطات و تعاملات
۷٪ اطلاعات توسط خود کلمه
۳۸٪ توسط تنالیته ولحن کلمه
۵۵٪ توسط زبان بدن منتقل می شود.
«من که کاری نکردم فقط باهاش گپ زدم»
نوع گپ را در نظر بگیر
بخشی به همین دلیل در شبکه های مجازی همواره دچار سوء تفاهم می شویم، چون این ارتباط ۱۰۰٪ کلمه است، خالی از لحن و اطلاعات، ادامه دادن آن مارا دچار فریب کاری می کند.
حواسمان به خودمان، رابطه هایمان و افراد زندگیمان باشد ...
امید،
دروازه ورود به انزوا و افسردگی است،
از تو یک انسان بی اراده می سازد،
چشم انتظار به نقطه ای مبهم در آینده،
لحظه را برایت به شکل احمقانه ای فانتزی می کند،
مانند مستی،
فردا را برای امروزت قرض میگیرد،
این را قابل دفاع نمی دانم اما این واقعیت نگری است که تو را به تلاش وا میدارد،
نه مثبت،
نه منفی،
تجربه ای از جنس «اینجا و اکنون»
به اعتراض چند آدم بازنده و احمق نگاه کردم،
تاریخ را به چند ماه پیش برگردانیم،
همان خانم سودای یک شبه ره صد ساله دارد،
مردی که خود را زرنگ می دانست و در بحث ها خود را دانای کل [گرگ وال استریت]،
اما نمودار شاخص ترس و طمع بر آن ها غلبه کرده،
اعتماد به چیزی که اسم اش را در علوم سیاسی، کلپتوکراسی گذاشته اند،
مثلا بابک راننده تاکسی 26 ساله از میدان خراسان، پراید خود را فروخته تا در عرض چند ماه به خانه ای در جردن دست پیدا کند،
اعتماد به دزد سالاری یدی طولا دارد،
همان هایی که موسسات با وام های کم بهره و سودهای بالای 25 درصد،
شرکت های هرمی، و....،
را امامزاده ای برای شفای بدبختی دیدند را این روزها در تصویر می بینید،
همین جمع، ماه های بعد سر از یک نهاد دزدسالارتر دیگری سر در می آورند با توجیه های خاله زنک و دانای کل،
دوست داشتم جدای از نگاه تحقیر آمیز به آدم هایی که زندگی را خیلی سورئال و خوش بینانه دیده اند بگویم ...
اشتباهی که دوبار تکرار شود، دیگر یک اشتباه نیست، یک تصمیم است دوست عزیز من ...
نیوشا32 ساله از تهران، به خاطر خرابی شیشه راننده اسنپ، به او امتیاز منفی می دهد.
داوود 28 ساله فرمانده دون پایه پادگان، هر روز سربازان را تحقیر می کند.
این دو احتمالا از اختیاری که در موضع قدرت به آن ها داده شده رضایت دارند،
گاهی چنین است، وقتی بی سروپایی را در محدوده قدرت قرار دهی،
اختیار ممکن است آن خوی پلیدش را علنی کند،
دکمه قدرت برای انسان های بی ارزش مانند باروت عمل می کند،
حق اختیار و انتخاب می تواند گرگ گرسنه درون آدم ها را بیدار کند،
هیچ وقت در هیچ شرایطی به بی سر و پا قدرت انتخاب نده، برایت گران تمام می شود.
"داریخماخ"
واژه ای در زبان زیبای آذری است که تقریبا ترجمه درستی در زبان فارسی برایش موجود نیست،
این واژه زیبا به حالتی از غم،حسرت، فقدان، درد غربت و دلتنگی نوستالژیک اشاره دارد که از گفتن اش ناتوان هستی،
به گمانم زندگی فراز و فرودهایی از واژه داریخماخ است،
حالتی که ناتوانی از بیان اش،
اما با هیجان آن را بازی می کنی و این لذت بخش است،
بامزه و هیجان انگیز اینکه،
گاهی خیره به برگشتن ورقی،
اما ناگهان صفحه بسته می شود.
از هیچ مفهوم میسازیم،
سپس ناشیانه تا انتهای سقوط میرویم،
تن به رابطههای مسموم میدهیم،
خود را متعهد به مرام و مسلک های بیهوده میکنیم،
متعهد به آدم ها و احساسهای اشتباهی که خودمان هم از آن سر در نمیآوریم،
ناگهان از خواب بیدار میشویم گیج و مبهوت خود را در سراشیبی عمر گرفتار کردهایم
شاید زندگی همین است، در نقطههایی با خود روبرو می شویم که می دانیم اشتباه است اما
از ترس شکستن قداست غرور،
ترس شرمندگی از پاهایی که از فرط خستگی در این جاده گذاشتهایم،
ادامه مسیر اشتباه را به جان می خریم تا با خود شرمندهامان در آیینه روبرو نشویم.
به گمانم عشق به آدم های اشتباهی مانند کندن زخمی کهنه است،
لذتی توام با درد، وقتی آن را نثار میکنی، جانانه اسلحه به دست معشوق میدهی.انگار عشق، سراسر تکرار این جمله است« مرا بکش و سپس عاشقم باش»
جایی در میان زندگی به نقطهای میرسی که دیگر لذت را نمیپسندی، حتی آدم ها برایت زیبا نیستند...
انگار هنوز سهمی از نرسیدنها در سینههایت سنگینی میکند، مصرف میکنی، آدمهارا، پول را، اما انگار خوب نیستی.
هرگونه تقلایی که میزنی انگار سهمی از گذشته را برایت بازسازی میکند.
فقدان معنا دچارت کرده، جایی بین ملال و بی معنایی گیر افتادی، ایثار میکنی، نقاب منجی را به صورت میزنی اما نمیشود.
گاهی زندگی همین است، تکرار ملالهایی که شاید روزی هدف بودند.
چند روزی است که میخواهم به دوستی پند و اندرز بدهم اما خودم میدانم که هیچ وقت اهل این کارها نبودم، شاید بعدترها برایش نوشتم که:
زمان به تنهایی حلال هیچ مشکلی نیست.
تو منجی عالم بشریت نیستی سرت به کار خودت گرم باشد.
عشق و ایثار زیادی آدم هارا می ترساند، گرگ گرسنه درون آدم هارا با اصرار به محبت زیادی بیدار نکن.
هرگز به آدمی که در حال فروپاشی است نزدیک نشو.
سی سالگی به بعد، سن اصرار نکردن است.
دستگاه پروپاگاندای اتحاد جماهیر شوروی در دوران جنگ سرد تکنیکی داشت به نام« Whataboutism»
( پس چه ایسم)
تکنیک اینگونه عمل میکرد که به عنوان مثال شما هرگونه انتقادی از سیستم را به زبان میآوردید، به جای پاسخ به آن مشکل که شکل صحیح حل مشکل است ، از تکنیک «Whataboutism» استفاده میشد
به این صورت که به جای پاسخ به سوال شما یک مشکل از دنیای غرب را جایگزین میکرد. بعنوان مثال :
- چرا مرغ گران شده؟
+پس فقیرهای آمریکا رو چی میگی ؟!
در یک فرم کلی در زبان فارسی این نوع مغلطه در فرهنگ گفتمان قالب ایرانی جا افتاده است.
شکل کلی آن چنین قالبی است : "حالا من اینطوری، ولی تو چی؟"
این روزها، آدمهای بسیار زیادی از نقاب فرافکنی و نوعی مکانیسم دفاعی استفاده میکنند...
بامزه اینکه حق به جانبی و تمسخر دیگری هر لحظه دارد در بطن تک تک ما رسوخ می کند.