نداریم حاجی
نداریم حاجی
ماسک زده،
عرق از پیشانیش جاری است،
چشمانش غضبناک خیره به دستان مشاور املاکی که مشغول گشتن فایل اجاره است.
نداریم حاجی با این قیمت،
جواب شنید،
ناگهان حرص و طمع صاحب خانه،
بغض همسر،
در چشمانش عریان گشت،
سیگاری روشن کرد،
پوک زدن های عمیق نشان از چیزی عمیق تر می داد،
غرور مردی که دست به دامان دود سیگار می شد.
لابد در ذهن اش تکرار می کند
«چرا من؟»