روح برخاسته از من
کاظم بهمنی یه بیت شعر داره که معشوقش رو به روح خودش تشبیه می کنه، و می خواد بهش بگه نرو. می گه:
"روح برخاسته از من ته این کوچه بایست، بیش از این دور شوی از بدنم،می میرم. " حقیقتا خیلی قشنگه.
کاظم بهمنی یه بیت شعر داره که معشوقش رو به روح خودش تشبیه می کنه، و می خواد بهش بگه نرو. می گه:
"روح برخاسته از من ته این کوچه بایست، بیش از این دور شوی از بدنم،می میرم. " حقیقتا خیلی قشنگه.
از عشق به نفرت و بیتفاوتی راهی نیست. این را به خودم میگویم که دست از سرزنش خویش بردارم برای همچنان و همیشه عاشق ماندن.
گاهی دوسِت دارم هایی که نثار دیگری می کنی،
او را می ترساند،
از خودش،
از هویتی که سال هاست برای خود ساخته،
ناگهان عشقی را نثار او می کنی که از زمان نُطفه تا امروز حتی از مادر خود ندیده،
مانند نابینایی که بعد از عمری چشمانش به روی نور شدیدی باز شود،
چیزی را به او عرضه می کنی که برایش غریب است،
شاید خودت ندانی اما،
با هربار «دوستت دارم» هایت،
خنجری به هویت سرد و بزدل اش می کِشی،
او با خیانت ،
با رفتن،
تو را می کُشَد،
تا کُشته نشود،
احتمالاًبا کمی گذر عمر متوجه خواهی شد،
روزی که واژگان درست را نثار مخاطب اشتباه نکنی،
یاد می گیری که بعضی واژه ها آدمها را می ترساند،هرچند زیبا.