سودای سقوط
روز آغاز میشود، خیره به زندگی، شروع به دویدن میکنی.
لایه اول را محیط میبینی، آدمها در آمد و شد برایت دیگر بیاهمیت شدهاند ، اینکه شوهرخاله دیگر خستهتر شده، لبخندهایش تلختر، عمه، دایی و خالهای که زیر فشار زندگی کمتر سراغی ازت میگیرند، برادر و خواهران که مراوده را از یاد بردهاند.
لایه دوم را خانواده و دوست پر میکنند، پدر که دستانش بوی خاک و غبار زندگی در موهایش نقش بسته، مادر که هنوز استوار است، مانند یاس رازقی که در تمام عمق نگاهت عطر و تناش ریشه دوانده، دوستی که همیشه پر از اشتیاق خواستن است، مانند چای بعد از بیدار شدن یک خواب عصرگاهی، ناله کنان دردهایش را به دوشات میاندازد.
عصر شده، نگاهت خیره به آینه اتاق به فکر فرو میروی
در لایههای عمیقتر با خودت روبرو هستی، میبینی چقدر خستهای، تنها و عَبوستری، نرسیدنها، ترس از نکردنها، شکاف عمیقی در وجودت جای گذاشته، انگار کمی تلختر شدهای، نگاه به صورتی که فقط خودت معنای هر چروک و رنگ پریدگیاش را میدانی، رازی در صندوقچه اسرارت را تیک میزند، شب فرا میرسد ناگهان دچار ازدحامی از خودت میشوی، باید خودت را بغل بگیری، لایهای پر نفوذتر دارد از دور، مانند خلأ، وجودت را میبلعد، خاطرهها، ترسهای پوچ، نوستالژیهایی ملال آور که سهمی در اخمهایت دارند، این لایه ترسناکتر است، تقلایی در وجودت میزنی، خودت میدانی دنباله این طناب کجاست، ترس از عمیقتر شدن در لایهای از وجودت تو را به خواب میبرد. رویایی که برایت پناهگاه میشود، آنجا پادشاه سرزمینات هستی، فتح میکنی، پیروز میشوی، شوق میکنی تا صبحی دیگر که واقعیت مانند موجی سهمگین بر صورتت هجوم میبرد. بعدترها یاد خواهی گرفت که انتهای هرچیز ، سودای سقوط بر سر دارد، که زندگی میزان زیادی لذت از حال است
لایه اول را محیط میبینی، آدمها در آمد و شد برایت دیگر بیاهمیت شدهاند ، اینکه شوهرخاله دیگر خستهتر شده، لبخندهایش تلختر، عمه، دایی و خالهای که زیر فشار زندگی کمتر سراغی ازت میگیرند، برادر و خواهران که مراوده را از یاد بردهاند.
لایه دوم را خانواده و دوست پر میکنند، پدر که دستانش بوی خاک و غبار زندگی در موهایش نقش بسته، مادر که هنوز استوار است، مانند یاس رازقی که در تمام عمق نگاهت عطر و تناش ریشه دوانده، دوستی که همیشه پر از اشتیاق خواستن است، مانند چای بعد از بیدار شدن یک خواب عصرگاهی، ناله کنان دردهایش را به دوشات میاندازد.
عصر شده، نگاهت خیره به آینه اتاق به فکر فرو میروی
در لایههای عمیقتر با خودت روبرو هستی، میبینی چقدر خستهای، تنها و عَبوستری، نرسیدنها، ترس از نکردنها، شکاف عمیقی در وجودت جای گذاشته، انگار کمی تلختر شدهای، نگاه به صورتی که فقط خودت معنای هر چروک و رنگ پریدگیاش را میدانی، رازی در صندوقچه اسرارت را تیک میزند، شب فرا میرسد ناگهان دچار ازدحامی از خودت میشوی، باید خودت را بغل بگیری، لایهای پر نفوذتر دارد از دور، مانند خلأ، وجودت را میبلعد، خاطرهها، ترسهای پوچ، نوستالژیهایی ملال آور که سهمی در اخمهایت دارند، این لایه ترسناکتر است، تقلایی در وجودت میزنی، خودت میدانی دنباله این طناب کجاست، ترس از عمیقتر شدن در لایهای از وجودت تو را به خواب میبرد. رویایی که برایت پناهگاه میشود، آنجا پادشاه سرزمینات هستی، فتح میکنی، پیروز میشوی، شوق میکنی تا صبحی دیگر که واقعیت مانند موجی سهمگین بر صورتت هجوم میبرد. بعدترها یاد خواهی گرفت که انتهای هرچیز ، سودای سقوط بر سر دارد، که زندگی میزان زیادی لذت از حال است