وقتی متمرکزی برنده ای
اون روزی که آدم متوجه میشه هیچکس جز خودش قرار نیست مشکلات و مسائلش رو توی زندگی حل کنه، به مراتب تمرکزش به صورت قابل توجهی روی زندگیش بالا میره.
هرچی زودتر این مواجهه با واقعیت پیش بیاد، زودتر متمرکز میشی و برندهای.
اون روزی که آدم متوجه میشه هیچکس جز خودش قرار نیست مشکلات و مسائلش رو توی زندگی حل کنه، به مراتب تمرکزش به صورت قابل توجهی روی زندگیش بالا میره.
هرچی زودتر این مواجهه با واقعیت پیش بیاد، زودتر متمرکز میشی و برندهای.
انگیزه و تعهد، دو مفهوم مهم در رویکرد ما به نقشهامون در زندگی هست.
خیلی وقتا کارها رو با انگیزه شروع میکنیم، اما به هر دلیلی این انگیزه کاهش پیدا میکنه، یا حتی به ضد انگیزه تبدیل میشه. در این شرایط باید با کاری که شروع کردیم، نقشی که پیدا کردیم و مسیری که آمدیم چه کنیم؟ آیا باید سعی کنیم همیشه با انگیزه باشیم و انگیزههامون رو بالا نگه داریم، یا میخ تعهد رو محکم بکوبیم؟
گویا انگیزه یک نیروی متلاطمه و ثباتش نسبت به تعهد خیلی کمتره. اگر بنا باشه به انگیزه اصالت بدیم، زندگیمون مملو از کارهای نیمه خواهد شد. شاید خودمون هم تبدیل به آدم نصفه و نیمه بشیم: تا جایی که انگیزه داریم ادامه میدیم و بعد هم که انگیزه فروکش کرد، دیگه خبری از ماندن و ادامه دادن نیست.
راه حل چیه؟
به نظرم باید از ابتدای قبول نقش و انجام یک کار، اگر انگیزه نداریم، متعهد نشیم و اگر انگیزه داریم؛ تعهد رو بگذاریم بهعنوان اصلیترین دلیل و شاکلهی ذهنیمون نسبت به اون کار و دیگه به هیچوجه به انگیزه توجه نکنیم. توجه انگیزه برای شروع خوبه و برای ادامه بسیار بد!
اون موقع در شرایط سخت و بحرانی هم، ادامه میدیم
دوستی با دشمن با شکوه را بیشتر میپسندم، تا رفیق چاپلوس، که اولی اگر میزند خالی از کینه و حسادت است، دومی اما شب و روز خواب ندارد، تا سیاهیات را ببیند، دشمن همواره نقطهای از تو را میبیند که تو در خیال خودت هم نخواهی دید، چاپلوس اما مانند عینکی میماند که از تو و دردهایت نقابی خوش رنگ برایت شرح میدهد.
انتخاب بین بد و بدتر ایدهایست احمقانه، این الگوی فکری مردمان در یک جامعه سرکوب شده است، در رابطه، تعاملات اجتماعی، مسیرهای انتخاب زندگی و هر آن چیزی که قابل به تعمیم است. ما با انتخاب «بد» همواره مسیری برای تعالی بدتر شدن را تعیین میکنیم، مانند پناه آوردن از شر یک متجاوز بد به یک متجاوز مهربانتر، ما از جایی «بد» بودن را از یاد خواهیم برد و زود فراموش خواهیم کرد که بین بد و بدتر ما «بد» را انتخاب کرده بودیم، در نتیجه سعی در توجیه انتخاب بد داریم و میلی عمیق به خوب جلوه دادن «بد». ما با انتخاب «بد» به آن فرصتی برای « بدتر شدن میدهیم». گاهی نباید برای پناه بردن از طغیان یک اقیانوس، به فاضلاب تکیه کرد.
«تکبر به تواضع»، روی دیگرِ سکهی «جهل به علم» است؛ و شاید زننده و شیادانهتر! برای متواضع بودن، باید دارای «چیزی» بود؛ مثلاً علمی داشت یا هنری. باید کاری کرده باشی، مثلاً ایثار، فداکاری یا ایستادگی. چهبسیار کسانی که خودِ «تواضع» را جایگزینِ «چیزی برای تواضع داشتن» کردهاند.
از طرفی «جهلِ به علم» متفاوت است با علم به جهلِ خویش. جهلِ به علم یعنی ندانی که چهچیزهایی میدانی و چه ویژگیهایی داری. و خود را کوچک بشماری.
خودکمبینی و خودبزرگبینی از همین دو جنساند؛ هردوشان زننده و احمقانه و دور از واقعیت.
عشق یکیات نمیکند با معشوق؛ در فضایی رهایت میکند؛ میانِ وحشت و شوق، وحشت از یکی نشدن و اشتیاق برای یکی شدن. عشق همردهی ایمان، فضایِ «اگر نشد چه؟» است. «میشود» و «نمیشود» یا وصل و فراق، مراتباند؛ نه راتب. در عاشقی مرتب سَر میروی، چون روی شعلهای.
سلام و عرض ادب
در گروه اساتید دانشگاه در اهمیت حذف یارانه های پنهان نوشتم
بالاخره این جراحی باید اتفاق بیافتد .
بسیاری از مشکلات کشور ناشی از همین یارانه های پنهان، ارز چند نرخی و قیمت های دستوری است.
یکبار در سال ۷۳ مرحوم هاشمی تلاش کردند که با مخالفت مجلس چهارم متوقف شد
مجددا در مجلس هفتم با طرح تثبیت قیمت ها، فرآیند اصلاح متوقف شد.
دولت دهم در تلاش برای این جراحی ضروری اقتصاد کشور ناموفق بود و با مخالفت هایی مواجه شد.
برخی دولت ها هم از ترس ، کاهش محبوبیت ، اصلا ورودی به این جراحی با اهمیت نداشتند.
خوشبختانه جناب رئیسی فرموده اند برای این اصلاح اقتصادی حاضرم از آبرویم هزینه کنم و جای امیدواری است که این بار ان شاءالله نتیجه بخش باشد.
روزانه از مرزهای سیستان و بلوچستان حدود ده میلیون لیتر قاچاق می شود
یارانه پنهان هر لیتر سوخت حدود ۱۵ هزار تومان.
یعنی روزانه ۱۵۰ میلیارد تومان سرمایه کشور هدر می رود.
ماهی ۴۵۰۰ میلیارد تومان ( تقریبا دوبرابر یارانه پرداختی فعلی)
سالانه ۵۴ هزار میلیارد تومان ( فقط در سیستان و بلوچستان از یارانه پنهان سوخت)
چاره ای نیست ...
این تومور اقتصادی در سال ۷۳ خوش خیم بود و کاش اجازه می دادند همان زمان جراحی می شد.
الان واقعا بدخیم شده و هر چه بگذرد جراحی آن سخت تر و سخت تر خواهد شد.
با باردار شدن همزمان ۹ زن، پس از یک ماه کودکی متولد نمیشود!
حتی اگه بسیار با استعداد باشید و تمام تلاشهای ممکن را بکنید، برخی نتایج قطعاً نیازمند گذر زمان هستند. "وارن بافت"
یکی از وزرا خودش تعریف می کرد. ایشان فرمودند: «من زمانی که وزیر شدم یکی از کارکنان گفتند آقای وزیر تنخواه ما تمام شده است. من نمی دانستم تنخواه گردان چیست. دوباره و سه باره آمد. برای من سخت بود بپرسم تنخواه گردان چیست!؟ در نهایت از ایشان خواستم توضیح دهند تنخواه گردان چیست!؟»
خود ایشان می گفت هزینه زیادی برای ما شده است تا با روش آزمون و خطا تا حد وزیر رشد کنیم.
در جامعه ما تحولات یک شبه و جهشی زیاد شده است. گاهی وقتی از خواب بیدار میشویم می بینیم عده ایی از عرش به فرش رسیده اند و عده ایی هم از فرش به عرش.
ما با مدد دموکراسی لَش، لیست، مدرک تحصیلی و ... میخواهیم یک انسان را در مدت کوتاهی و بدون طی مراحل رشد یافتگی همانند مثال آقای بافت خلق کنیم و رشد دهیم و محدودیت زمان را با کثرت آراء یا چیزهای دیگر حل کنیم. اما نمی شود. شاید هم بشود. اما روزگارمان همانند امروز مان میشود. همه چیز درهم و گیج و پیچیده.
یک انسان رشد یافته در بسیاری از اوقات از معدن طلا هم برای کشورش ارزشمند تر است و یک انسان رشد داده شده از هر آفتی بزرگتر.
بقول دکتر چمران : «اگر کسی بدون لیاقت بالا برود، بدون خیانت پایین نخواهد آمد.»
حاکم شدن رشد داده شده ها باعث میشود رشد یافته ها تحقیر شوند و در بهترین حالت از کشور فرار کنند.
حالا که کمی سن و سال گرفتیم، میفهمیم معلم حق داشت وقتی میگفت «اگه چیزِ خندهداری هست بگید ماهم بخندیم!»
یکی ادای الاغ در میآورد، یکی سگ میشود، یکی موسموس میکند، دیگری بهکسوتِ یک دلقکِ نابلد در میآید، برای آنکه از جیبِ این مردمِ پسرفته از لحاظ فرهنگی، پولی بدزدند و پشتِ «مردم نیاز به شادی دارند» پنهان شوند. مارکس میگفت «وقتی میگوییم پیشرفت، باید بپرسیم: برای چه کسانی؟»؛ یعنی کدام «مردم» و کدام «نیاز»؟ بهراستی مردم چهکسانی هستند؟ خمشدگانِ زیرِ بارِ فقر و گرانی و فلاکت و افسردگی و نومیدی؟ یا لمپنهای بیتأثیر در جامعه؟
کدام «نیاز»؟ نیاز به خندیدن؟ پس چرا باستر کیتون، چاپلین، لوید، لورل و هاردی و مابقیِ کمدینها، بجای ساختِ «جعبهی موسیقی» و «سوپ اردک» و «عصر جدید» و «هفت شانس»، دورِ هم جمع نمیشدند و دلقکبازی نمیکردند؟ هوششان کمتر بود؟ خلاقنبودند؟ شعورِ سینمایی نداشتند؟ خیر! انسان بودند و برای «انسان» میساختند!
این اراذل، آیا درحالِ خنداندنِ مردم هستند یا خندیدن به آنها؟ راست میگفتند: «در سرزمینی که سایهی کوتولهها بلند شد، خورشید درحالِ غروب کردن است».
در ستایش «نشدنها و زندگی» اکثر اوقات زندگی با واقعیات ذهنی ما در تضاد است، چیزی در بطن زندگی نهفته است که ما را دچار نوعی اعتیاد میکند، نوعی اعتیاد به ایدهآلگرایی که خوراکاش را از کودکی با «آدم خوب» «آدم بد» برایمان نهادینه کردهاند، قابی که فیلمها، کتابها و رسانه از یک زندگی بدون نقص و ایدهآل برایمان طراحی کردهاند و موجی از اعتیاد «همیشه بی نقص بودن و در حد کمال بودن» را به جان ما میاندازند. امروز که در این قسمت از زندگی که قدم میزنم چیزهایی را خوب متوجه شدهام، یاد گرفتم خودم را بخاطر خطاها و حماقتهایم ببخشم، همه ما به نوعی احمقیم. اینکه خواستن همیشه نشانه توانستن نیست، حتی توانایی به معنی توانستن نیست، ما در دنیایی از سناریو ها متولد شدهایم که هیچ کنترلی روی شرایط نداریم ولی در عین حال توهم آزادی اراده و توهم توانستن داریم. ما تلاش میکنیم به امید بهتر شدن نه حتما موفق شدن.