تن دادن انسان پست مدرن، به نالههای سانتیمانتال و چرندیاتی چون
تنهایی بهتر، عشق فقط عشق اول، آدم فقط یکبار عاشق میشه، زن مستقل، مرد سینگل، هم در نوع خود بیماری قرن است، اینکه گیر رابطهها و آدمهایی در گذشتهای، اینکه جرات و جسارت روبرو شدن با ابرهای تاریک وجودت که آدمی بیارزش بر روحات به یادگار گذاشته را نداری، خودت را پشت مفاهیم ادبی و فلسفی بیارزش پنهان نکن، این کار از تو یک احمق ترسو میسازد که از دور حقیر بودنت پیداست.
اگر هر لحظه کسی را نداری که شبها با صدایش آرام شوی، اگر کسی را نداری تا بیتابانه او را در آغوش کشی، اگر کسی را نداری که شریک لحظات دلتنگی و غم تو باشد زندگی را باختی.
در انتهای زندگی، هیچ تعالی و آرمان شهری وجود نخواهد داشت، که زندگی سراسر همین لذتهای کوچک است، از دست داده میفهمد بهای تنهایی را، او که در خانه سالمندان شب و روز را پشت سر میگذارد، خوب معنی پوچی انتهای مسیر را هر لحظه با خود تکرار میکند. زندگی جز لذت بردن آنقدر بی معنا و پوچ است که دیگر نیازی به بدتر کردن آن با تنها بودن نیست، آخر تو میمانی و یک پیری چروکیده بدون رویا و منزوی که عصر جمعههایت بوی ویکس و ملین میدهد.