از هیچ مفهوم میسازیم،
سپس ناشیانه تا انتهای سقوط میرویم،
تن به رابطههای مسموم میدهیم،
خود را متعهد به مرام و مسلک های بیهوده میکنیم،
متعهد به آدم ها و احساسهای اشتباهی که خودمان هم از آن سر در نمیآوریم،
ناگهان از خواب بیدار میشویم گیج و مبهوت خود را در سراشیبی عمر گرفتار کردهایم
شاید زندگی همین است، در نقطههایی با خود روبرو می شویم که می دانیم اشتباه است اما
از ترس شکستن قداست غرور،
ترس شرمندگی از پاهایی که از فرط خستگی در این جاده گذاشتهایم،
ادامه مسیر اشتباه را به جان می خریم تا با خود شرمندهامان در آیینه روبرو نشویم.
به گمانم عشق به آدم های اشتباهی مانند کندن زخمی کهنه است،
لذتی توام با درد، وقتی آن را نثار میکنی، جانانه اسلحه به دست معشوق میدهی.انگار عشق، سراسر تکرار این جمله است« مرا بکش و سپس عاشقم باش»